رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 12 سال و 13 روز سن داره

رونیکا جونم هدیه ی زیبای خدا

مهمونی رفتن رونیکاجون

دخمل ناز مامان شنبه با عمه ساجده و مامان نرگس باران رفتیم خونه ی عمه لیلای هیراد تا بعد از چند وقتی دور هم باشیم و خوش بگذرونیم تو راه تو کلی اذیت کردیو دورو از متینو باران گرفته بودی وقتی هم که رسیدیم طیق معمول به من چسبیدیو اجازه زمین گذاشتنتو نداشتم متینو باران سریع مشغول شدنو خودشونوسرگرم کردن ولی امان از تو که هیچ جور سرگرم نمی شی بعد از چند ساعت تازه ی مقدار بهتر شدیو هم دوست داشتی دل ببری هم ناز میکردی از اونجایی که خوابوندنتم مشکله تو سومین بچه ای بودی که خوابیدی چون نفر اول ودوم بارانو هیراد بودن که خوابیدن متینم که شیطونیش گرفته بود آخرین حلقه ی وروجکا بود که بهتون پ...
10 تير 1392

راه افتادن قندو عسلم

عمر مامانی بالاخره تلاشهای بی وقفه مامانیو خاله دینا نتیجه دادو تونستیم ترستو تو راه رفتن بریزیم پنجشنبه که خونه ی پدرجون اینا بودیم شروع کردیم با خاله به تشویق کردنت بلکه به ذوق بیایو راه بری تو هم ذوق می کردیو خودت برای خودت دست می زدی اول در حد دو سه قدمی میو مدی بعد خودتو پرت می کردی ولی از جمعه که هفتم تیر بود دیگه بیشتر قدم بر میداشتی و از راه رفتنت لذت می بردی ما هم همچنان تشویقت می  کردیم حالا هم که چند روزه میگذره دوست داری خودت بلند شی ولی هنوز چند وقتی کار داری تا خوب راه بری ولی مامانی به همینشم قانس و کلی  ذوق می کنه قربونه قدو بالات برم که تازه معلوم شده چ...
10 تير 1392

بازیگوشیهای رونیکاجونم

عزیز مامان چند روزه که با مامان تا پنج میشمری با هر عددی که میگی مامانی کلی بوست میکنه کلی هم فشارت میدم وای که چقدر دوست دارم موقعی که داری این شیرین زبونیهارو میکنی گازت بگیرم ولی دلم نمیاد آخه دخترم  دردش میاد . جدیدا دوست داری همش بری تو اتاقت تا خراب کاری کنی آخه چون سیم برق تو اتاقت زیاده بیشتر اوقات در بستس به محض باز شدنش کلی ذوق میکنیو با سرعت به سمتش میری اینم چند تا عکس از وروجک بازیهات عشق مامان . بادستت عروسکتو نشون دادی گفتی نی نی           ...
3 تير 1392

عروسی رفتن نازگلکم

رونیکاجونم پنجشنبه نامزدی دختر عموی مامانی بود منو تو  رفتیم خونه ی خاله دینا تا با هم بریم . وقتی رسیدیم خونه ی خاله کلی ذوق کردی و شروع کردی   به دایا دایا کردن حسابی برای خودت وروجک بازی درآوردی وقتی هم شایان داشت با کامپیوتر بازی می کرد میرفتی پیشش و با اشاره بهش می گفتی که تورو بذاره رو پاش تا تو بازی کنی شبم بردیمت پارک تو هم کلی سرسره بازی کردی ازذوقت میخندیدیو   دیگه دوست نداشتی برگردی خونه . فرداش  وقتی راه افتادیم چون تو نخوابیده بودی تو ماشین خوابیدی قبل از رسیدن به سالن بیدار شدیو شروع کردی به غر زدن گفتم تا برسی خوب می شی اما خبر نداشتم چه نقشه ای برا...
3 تير 1392

ماست خوردن دخمل مامان

خوشگل مامانی جمعه وقتی من بابایی داشتیم ناهار می خوردیم هی میو مدی تا ماست بخوری آخه ماست خیلی دوست داری اما اصلا میونه ی خوبی با غذا نداری تازگیها دوست داری قاشق دستت بگیریو هی کثیف کاری کنی منم دیدم دوست داری یه کم ماست برات ریختم تا هر کاری میخوای بکنی تو هم کم نذاشتی اینم چندتا عکس از خراب کاریات . دیگه دیدی قاشق فایده نداره خودت دست به کارشدی       ...
2 تير 1392

بیرون اومدن نهمین مروارید عسلکم

دختر نازم چند وقتی بود که باز کلافه بودیو بعضی شبها کمی اذیت می شدی تا اینکه بالاخره دیروز یعنی ٢٧خرداد نهمین مروارید قشنگت نمایان شد ولی متاسفانه حالا حالاها باید درد دندون تحمل کنی   چون خیلی مونده تا دندونات کامل بشن مامانی اصلا طاقت نداره  که دختر نازش اینقدر درد می کشه اما چاره نیست باید تحمل کرد . عاشقانه دوسسسسست دارم . ...
28 خرداد 1392

نماز خوندن قندو عسل مامان

دخمل ناز مامان دوشب پیش وقتی نماز می خوندم پیشم نشسته بودیو به مامانی  نگاه می کردی وقتی نمازم تموم شد مهرو گذاشتم پیشت گفتم الله کن تو هم سرتو گذاشتی رو مهرو ابر گفتیو دستاتو بالا گرفتی وای که قربون کارای نازت برم که روز به روز بشتر میشه جدیدا شایانو صدا می کنی می گی دایا آره هم میگی فقط به راه رفتن علاقه ای نداری قربون دختر تنبلم بشم که برای راه رفتنش اینقدر ناز داره .         ...
26 خرداد 1392

تب بالای نازدخمل مامان

  عمر مامان از یک ماه قبل تصمیم گرفته بودیم تا چهاردهم و پانزدهم خرداد اولین سفر مونو با هم تجربه کنیم اما سیزدهم صبح بود که احساس کردم که بدنت داغ شده اول فکر کردم که از گرمای هواست ولی دیدم که گرمای بدنت پایین نمی یاد  گفتم شاید داری دندون در میاریو بهت قطره دادم تا تبت پایین بیاد اما همچنان در حال بالا رفتن بود تا اینکه آخر شب تصمیم گرفتیم ببریمت دکتر تا برای مسافرت از جانب تو خیالمون راحت باشه دکتر گفت ویروس و تا سه روزم تب داری دختر نازم  مامانی تا سه شب خواب نداشت  چون میترسیدم مبادا من خواب باشمو تبت بالا بره همش استرس داشتم  تا اینکه چون ت...
21 خرداد 1392

اتلیه پر دردسر ناز نازی مامان

دخمل ناز مامان دهم عید بود که منو بابایی با کلی آرزوی قشنگ تصمیم گرفتیم تا دختر نازمونو ببریم آتلیه تا کلی عکس قشنگ ازش بندازیم از اونجایی که با آقایون غریبی میکردی گفتیم تا عکاست خانوم باشه تا باهاش همکاری کنی اولش که وارد شدیم بد نبودیو پریساجونم که عکاست بود اومد تا باهاش راحت بشی اما از شانس بدمون تو از شروع عکاسی گریه کردیو اصلا آروم نمی شدی  گفتیم شاید خوابت بیاد اما بعداز خوابتم آروم نشدی وقتی هم به عکسهای بچه های دیگه نگاه می کردی ن ن ن ن می گفتیو بازم گریه میکردی هر راهی رفتیم اما با سراب روبرو شدیم اونقدر اذیت کردی که از آتلیه بردنت حسابی پشیمون شدیم برای تول...
8 خرداد 1392