عروسی رفتن نازگلکم
رونیکاجونم پنجشنبه نامزدی دختر عموی مامانی بود
منو تو رفتیم خونه ی خاله دینا تا با هم بریم .
وقتی رسیدیم خونه ی خاله کلی ذوق کردی و شروع کردی
به دایا دایا کردن حسابی برای خودت وروجک بازی درآوردی
وقتی هم شایان داشت با کامپیوتر بازی می کرد میرفتی
پیشش و با اشاره بهش می گفتی که تورو بذاره رو پاش
تا تو بازی کنی شبم بردیمت پارک تو هم کلی سرسره بازی
کردی ازذوقت میخندیدیو دیگه دوست نداشتی برگردی خونه .
فرداش وقتی راه افتادیم چون تو نخوابیده بودی تو ماشین خوابیدی
قبل از رسیدن به سالن بیدار شدیو شروع کردی به غر زدن
گفتم تا برسی خوب می شی اما خبر نداشتم چه نقشه ای
برای مامانی کشیدی چنان کاری کردی که وقتی وارد سالن
شدیم دیگه بلندی صدای خواننده هم به گرد پای تو نمی رسید
همه مارو نگاه می کردن و کسی هم از ترس تو جرات نمی کرد به
ما نزدیک بشه خلاصه که خوب حال مامانیو جا آوردی .
شنبه هم عروسی پسر عمه بابایی بودو من غصه می خوردم که باید
با تو چی کار کنم ولی آبرو داری کردیو تقریبا دختر خوبی بودی
حداقل مامانی اجازه نشستن داشت ولی بازم نه بغل کسی رفتی
نه کسی اجازه احوالپرسی باهات داشت نتونستمم
ازت یه عکس قشنگ بندازم چون وقتی می نشوندم رو صندلی
گریه می کردی گل سرتم می کندی هرچی باشی خوش اخلاق یا بداخلاق
مهم اینه که همه جوره عاششششششقتم میمیرم برات
وقتی که هنوز شیطون تو جلدت نرفته
چه دخمل خانمی