رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

رونیکا جونم هدیه ی زیبای خدا

بازم مریضی گل دخملی وشب یلدا

دخمل نازم چند روزی دوباره مریض شده بودیو اذیت شدی مامانم خیلی ناراحت بود چون  کاملا بی اشتها بودیو به محض خوردن غذا اونو بر می گردوندی  شبا هم چون سرفه میکردی خوابت بهم ریخته بود  ولی خداروشکر ویروسی بودو نیازی به چرک خشک کن نداشت حالا هم حالت خوب شده عزیزم   عزیزدلم یلدات مبارک شب یلدا هم خونه ی عمه سا جده بودیمو حسابی خوش گذشت دست عمه درد نکنه که خیلی زحمت کشیده بود تو هم با شیرین زبونیات برای خودت خوب بازار گرمی می کردی ای کاش هر شب یلدا بود تا بهونه ای میشد برای در کنار هم بودن .  اینم چندتا عکس هنری که عمه زحمتشو کشیده اینجا چشم متینو دوردیدیو...
2 دی 1392

خدایا بازم ممنون

دختر نازم یه اخلاق بدت که واقعا باهاش مشکل دارم کردن همه چیز تو دهنته همون روز که خونه ی مامان فیروزه رفته بودیم تو بغلم داشتی شیر میخوردی وقتی شیر خوردنت تموم شد تو فاصله یه چشم بهم زدن گفتی مامانو یه چیزی از دهنت در آوردی نمیدونی وقتی دیدم چه حالی شدم آخه اون قرص زیز زبونی مامان فیروزه بود واقعا اون لحظه داشتم سکته میکردم گفتم اگه خورده بودی معلوم نبود که چه اتفاقی برات میوفتاد میگن خدا فرشته هاشو مامور مراقبت از بچه ها میکنه به من که به معنای واقعی ثابت شده خداجون ممنون از توو فرشته های مهربونت که به ما مامانا رحم میکنی .   ...
19 آذر 1392

آفرین به دختر باهوشم

به سلامتی عزیزم ١٩ ماهه شدی  ولی چون اینترنتمون قطع بود نتونستم برات پست جدا بذارم حالا از حافظت بگم که ماشااله برای خودت شیطون بلایی شدی : هفته گذشته با عمه ساجدهو مامان فلور رفتیم خونه ی مامان فیروزه تا یه سری بزنیم از وقتی که وارد شدیم همش تختو نشون میدادیو میگفتی نینی اولش نفهمیدم ولی بعد متوجه شدم منظورت مارتیا نی نی خاله ندابود چون دفعه ی قبل برای به دنیا اومدش رفته بودیمو اونم رو تخت خوابیده بود . چندروز پیش وقتی مداد چشم خریدم تا دیدی دستتو آوردی گفتی مامان دس بازم اولش متوجه نشدم چند بار تکرار کردی  ولی منظورتو نمی فهمیدم تا اینکه بابایی گفت چون دفعه ی قبل...
17 آذر 1392

آخی دختر نازم مریض شده

عسل مامان پری روز نزدیک ظهر وقتی از خواب  بیدار شدی خیلی داغ بودی اول فکر کردم به خاطر بلیزته البته اولش که مریض میشی مامان میخواد خودشو گول بزنه که اینطور نیست  ولی تب داشتی فهمیدم داری مریض میشی وقتی به عمه ساجده زنگ زدم شنیدم که متاسفانه  متینم مثل تو تب دارهو اونم مریض شده جالبه که کوچیک بزرگی کاملا رعایت شده بودو تب متین زودتر بروز کرده بود منو عمه ساجده خیییلی ناراحت شدیمو قرار شد هر دوتا تونو ببریم دکتر چون دکترت دور بود تصمیم گرفتم نزدیک خونه ببرمت دکتر وقتی رفتیم بعد از معاینه متوجه شدیم که هر دو گوشت عفونی شده مخصوصا گوش راستت ولی اصلا به غیر از تب هیچ ...
4 آذر 1392

تمرین با بن بن بن

دختر نازم تقریبا یک ماهی که عمه ساجده کارتای بن بن بن متین داده تا استعدادای شما رو تو جهت مثبت شکوفا کنیم راستشو بخوای تازه پری روز بطور جدی آوردم تا با هم تمرین کنیم یادگیریت خوبه فقط علاقه ی زیادی هم به خرابکاری داری  یعنی بیشتردوست داری تا باهاشون بازی کنی منم طبق علاقت پیش میرمو هم بازی میکنیم هم تمرین امیدوارم که خیلی زود بتونی همشو یاد بگیری عزیز دلم   دخمل باهوشم مشغول جداسازی کارتا هم خرابکاری هم تمرین اینجا هم غرق در مطالعه واقعا شکوفایی استعدادو کشف کاربرد دیگه این کارتا اونم استفاده از اونا بجای کفش که خیلی برات لذت بخش بود  کلا"عاشق الو کردنو ...
30 آبان 1392

آفرین بازم کلمات جدید

نازنینم هرروز اشتیاقت برای گفتن کلمات جدید بیشتر میشهو به محض شنیدنشون سعی میکنی که تکرار کنی مثل : چوب چو=چوب شور   دادا=-دایی  باسه =باشه    ابو =ابرو جااو=جارو   تاب تاب =تاب تاب  عزیزم بهترینم با تمام وجود دوسسست دارم عششششقم     ...
28 آبان 1392

خواب دوست داشتنیو باورنکردنی عسلم

دختر نازم پری شب با خواب زود هنگام خودت منو باباییو کاملا غافلگیر کردی آخه همونطور که قبلا هم نوشتم خوابوندنت  یکی از سنگینترین پروژه ها به حساب میاد. ساعت ١١وقتی داشتی شیر میخوردی احساس کردم یه مقدار گیجی وقتی هم بابایی باهات بازی میکرد خیلی حسو حال نداشنی یه دفعه دیدم خوابی البته باورم نمیشدو به بابایی گفتم که الان بیدارمیشه ولی کاملا خواب بودی ماهم برای اینکه بیدار نشی مجبور شدیم زود بخوابیم البته من که اصلا باورم نمیشد چون توی این یکسالو نیم زوددتر  از ١٢خوابت نبرده بود خلاصه که در عین ناباوری یه خواب قشنگی تا صبح کردی که واقعا  باید تو گینس ثبت بشه من که از شوک &nbs...
20 آبان 1392

یه روز رونیکاومتین طلا

عسلم اول بابت دیشب که دختر خوبی بودیو مامانو بخاطر زدن واکسن اذیت نکردی ازت ممنونم حالا از دوروز پیش بگم که با متی جونت  البته از زبون تو مشغول ساختن سازه های ناپایدار بودید ازاین جهت ناپایدار که به چند لحظه نرسید که با کمک همدیگه منهدمش کردیدو کلی هم بابت این کارتون ذوق می کردید متین از این که اسمشو صدا میکردی خوشش اومده بودو و به من میگفت  سندایی روروکا چه خوب صدام میکنه اینم چندتا عکس از شما دوتا وروجک بامزه دوست داشتنی . کلی بابت این همکاری ذوق میکردیو هی میگفتی متی بیا   اینجا دیگه دخملم خسته شدهو ازرو صندلی پروژرو هدایت میکنه حس مالکیت دخترم گل کر...
15 آبان 1392

هجده ماهگیو واکسن

هورا نازم شد دخترم دیشب با بابایی بردیمت دکتر تا چکاپتو انجام بدیم که بتونیم امروز واکسن هجده ماهگیتو بزنیم خدارو شکر مشکلی نداشتیو  دکترم از رشدت راضی بود امروز صبحم ساعت یک ربع  به هشت بابایی از خواب بیدارت کردتابریمو واکسنتوبزنیم  اینقدر خوابت میومد که  تا بابایی  صدات می کرد میگفتی نه نه یعنی اصلا حاضر نبودی که  بیدارشی دیگه وقتی دیدیم چاره ای نیست از کلمه دد و پارک  برای بیدار  کردنت استفاده کردیم ببخشیدمجبور بودیم  آخه چاره ای دیگه نداشتیم عزیزم خدارو شکر &nbs...
14 آبان 1392