رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 12 سال و 11 روز سن داره

رونیکا جونم هدیه ی زیبای خدا

سوغاتیای قشنگ

دختر نازم عمو ناصر دوست بابایی زحمت کشیدنو سوغاتیای قشنگی برات آوردن تو هم که کلا عاشق لباسیو با پوشیدنشون کلی ذوق کردی وقتیم لباسیو که دوست داری می پوشی به زور باید از تنت در بیارم عزیزم. نمیدونم کی میخوای این ژستتو فراموش کنی   اینم از سوغاتیای خییییلی قشنگت ممنون از این لباسای قشنگ ...
25 دی 1392

ممنون از همکاریت دختر نازم

نازنینم بعد از چند روز بی خیالی نسبت  به بردن  دستشوییت چهارشنبه صبح ١٨ دی چون تا صبح دستشویی نکرده بودی (البته معملا اینجوریه ) تصمیم گرفتم شانسمو یه بار دیگه امتحان کنم   اینبار خوش شانس بودمو دختر نازم با هام همکاری کرد منم خیییلی خوشحال شدم چون فهمیدم دختر کوچولوم دیگه برای خودش خانومی شده اون روز همکاریه خوبی با مامان داشتیو تا ٦یعد از ظهر اصلا پوشکتو خیس نکردی ولی بعد از اون چون مهین مامان اینا اومدن خونمون منم دیگه آزاد گذاشتمت تا امروز صبح که دوباره کارمو شروع کردم امروزم دختر خوبی بودی امیدوارم این پروژه خییلی خییییلی سنگین زودتر به ثمر برسه. از کارای ب...
21 دی 1392

تولدبابایی

همسر عزیزم با تقدیم هزاران شاخه گل سرخ و آرزوی عمری بلند  و در کنار هم بودن تولدت مبارک .     وقتی عکس مینداختم با کلی ذوق دو سه میگفتی   ...
18 دی 1392

رونیکای بامزه وشیرین زبون

 هستی مامان روز به روز خواستنی ترو دوست داشتنی تر میشی زیونتم که نگو  دیگه خیلی چیزا رو میتونی بگییو منظورتم تقریبا میرسونی اینفدر اداهای بامزه در میاری که بابا طاقت نمیارهو گازت می گیره الیته جوری که دردت نیاد تو هم خیلی با مزه میگی دجا د نکن ابابا البته این ای بابا تکه کالامتهو روزی صد بار تکرار میکنی وقتی هم میخوای با لگو هات بازی کنی  دستتو میزنی زمینو به من یا بابا میگی بچین بازی جالبه خوردن نارنگیرو دوست نداری ولی دوست داری تو دستت بگیری وقتی میبینی  میگی نای نایی آخ که قربونه شیرین زبو نیات . چند روزی بود برای اینکه زودتر از پوشک راحت شی چند بار بردمت...
18 دی 1392

دیداربا پسردایی عزیزم بعد از 13سال

دختر نازم جمعه به خاطر برگشت پسر دایی عزیمون فرخ بعد از ١٣سال انتظار همگی خونه ی پدرجون اینا بودیمو  همه برای دیدنش لحظه شماری  می کردیم البته چون ما از چهارشنبه  رفته بودیم همون روز دیدار کوتاهی باهاش داشتیم جالبه که توی این ١٣سال اصلا تغییری نکرده بودو مثل همون سالا باهاش راحت بودیم فقط دیگه برای خودش مردی شده بود آخه ٢تا بچه داره یه دخترو یه پسر ولی متاسفانه نتونسته بود اونارو با خودش بیاره البته جای خالیه زنداییو دختر داییای عزیزمم واقعا احساس میشد ای کاش میشد مثل قدیما دوباره همگی دور هم جمع میشدیمو لحظه های خوشیرو میگذروندیم ولی...  اومدن فرخ عزیز باعث شد تا ماهم د...
7 دی 1392

بازم مریضی گل دخملی وشب یلدا

دخمل نازم چند روزی دوباره مریض شده بودیو اذیت شدی مامانم خیلی ناراحت بود چون  کاملا بی اشتها بودیو به محض خوردن غذا اونو بر می گردوندی  شبا هم چون سرفه میکردی خوابت بهم ریخته بود  ولی خداروشکر ویروسی بودو نیازی به چرک خشک کن نداشت حالا هم حالت خوب شده عزیزم   عزیزدلم یلدات مبارک شب یلدا هم خونه ی عمه سا جده بودیمو حسابی خوش گذشت دست عمه درد نکنه که خیلی زحمت کشیده بود تو هم با شیرین زبونیات برای خودت خوب بازار گرمی می کردی ای کاش هر شب یلدا بود تا بهونه ای میشد برای در کنار هم بودن .  اینم چندتا عکس هنری که عمه زحمتشو کشیده اینجا چشم متینو دوردیدیو...
2 دی 1392

خدایا بازم ممنون

دختر نازم یه اخلاق بدت که واقعا باهاش مشکل دارم کردن همه چیز تو دهنته همون روز که خونه ی مامان فیروزه رفته بودیم تو بغلم داشتی شیر میخوردی وقتی شیر خوردنت تموم شد تو فاصله یه چشم بهم زدن گفتی مامانو یه چیزی از دهنت در آوردی نمیدونی وقتی دیدم چه حالی شدم آخه اون قرص زیز زبونی مامان فیروزه بود واقعا اون لحظه داشتم سکته میکردم گفتم اگه خورده بودی معلوم نبود که چه اتفاقی برات میوفتاد میگن خدا فرشته هاشو مامور مراقبت از بچه ها میکنه به من که به معنای واقعی ثابت شده خداجون ممنون از توو فرشته های مهربونت که به ما مامانا رحم میکنی .   ...
19 آذر 1392

آفرین به دختر باهوشم

به سلامتی عزیزم ١٩ ماهه شدی  ولی چون اینترنتمون قطع بود نتونستم برات پست جدا بذارم حالا از حافظت بگم که ماشااله برای خودت شیطون بلایی شدی : هفته گذشته با عمه ساجدهو مامان فلور رفتیم خونه ی مامان فیروزه تا یه سری بزنیم از وقتی که وارد شدیم همش تختو نشون میدادیو میگفتی نینی اولش نفهمیدم ولی بعد متوجه شدم منظورت مارتیا نی نی خاله ندابود چون دفعه ی قبل برای به دنیا اومدش رفته بودیمو اونم رو تخت خوابیده بود . چندروز پیش وقتی مداد چشم خریدم تا دیدی دستتو آوردی گفتی مامان دس بازم اولش متوجه نشدم چند بار تکرار کردی  ولی منظورتو نمی فهمیدم تا اینکه بابایی گفت چون دفعه ی قبل...
17 آذر 1392

آخی دختر نازم مریض شده

عسل مامان پری روز نزدیک ظهر وقتی از خواب  بیدار شدی خیلی داغ بودی اول فکر کردم به خاطر بلیزته البته اولش که مریض میشی مامان میخواد خودشو گول بزنه که اینطور نیست  ولی تب داشتی فهمیدم داری مریض میشی وقتی به عمه ساجده زنگ زدم شنیدم که متاسفانه  متینم مثل تو تب دارهو اونم مریض شده جالبه که کوچیک بزرگی کاملا رعایت شده بودو تب متین زودتر بروز کرده بود منو عمه ساجده خیییلی ناراحت شدیمو قرار شد هر دوتا تونو ببریم دکتر چون دکترت دور بود تصمیم گرفتم نزدیک خونه ببرمت دکتر وقتی رفتیم بعد از معاینه متوجه شدیم که هر دو گوشت عفونی شده مخصوصا گوش راستت ولی اصلا به غیر از تب هیچ ...
4 آذر 1392