رونیکا جونمرونیکا جونم، تا این لحظه: 12 سال و 12 روز سن داره

رونیکا جونم هدیه ی زیبای خدا

چکاپ دخملم

دختر ناز مامان دیروز که با باباجون برای چکاپ رفته بودیم ( آخه هر دفعه باباجون زحمت می کشنو مارو میبرن دکتر ) نزدیک مطب با یه استفراغ سفارشی حسابی مامانو سورپرایزکردی حالا شانس آوردیم که با باباجون بودیم چون در غیر این صورت ما رو از ماشین بیرون  می کردنو دیگه کسی مارو سوار نمی کرد  بنده خدا باباجون کمک کردن تا قبل از رفتن به مطب با آب کمی  خودمونو تمیز کردیم ولی کار از این حرفا گذشته بودو به این راحتی   تمیز نمی شدیم حالا مامانی خجالت میکشید  که بره بالا چون علاوه بر ظاهری قشنگ هر دو مون بهترین عطر دنیا رو   زده بودیم وای که نمی دونی چقدر اوضاعمون خراب ب...
23 مرداد 1392

کالسکه سواری بی دردسر نازگلم

بهترینم بالاخره دیروز منو عمه ساجده با ترسو لرز سوار کالسکت کردیم آخه دفعه های قبلی به محض گذاشتنت اینقدر گریه میکردی           که حسابی آبرومونو می بردی ولی خدارو شکر این دفعه کلی ذوق کردی جوری که وقتی وای میستادیم ناراحت میشدیو نق میزدی که بریم خلاصه که کلی از کالسکه سواریت           لذت بردی مامامنم خوشحال کردی چون خیلی افسوس می خوردم وقتی بچه هارو می دیدم که سوار کالسکشونن نزدیک خونه خوابت برد    ولی به محض رسیدن بیدار شدی      از بوس کردنای صدادارت بگم که حسابی دل مامانو برد...
22 مرداد 1392

خرابکاری خطرناک دخملی

عزیز دلم اول از نخوابیدنات بگم که همین خرابکاریتم از اینجا شروع شد پنجشنبه  که خونه ی مهین مامان اینا بودیم تو دوباره طبق معمول همیشه شب قصد خوابیدن نداشتی نمیدونم چرا وقتی میریم اونجا انگار که نه انگار شب شده وباید بخوابی البته کار تو از شبم میگذرهو به صبح میرسه هر دفعه هم من میگم دیگه شب اینجا نمیام چون تا صبح واقعا همرو اذیت میکنی ولی بازم میریم چون همه ازمون در خواست می کننو میگن اشکالی نداره بچست  شب طبق معمول هر راهی  رو رفتم اما جواب ندادو تو چون دوست نداشتی بخوابی شروع کردی به گریه من برات آب آوردم گفتم شاید تشنته اما بازم فایده ای نداشت  خاله دینا هم چون با...
22 مرداد 1392

وروجکو اتاقش

هدییه ی بهارم خوب برای خودت شیطون شدیو وروجک بازی در میاری وقتی وارد اتاقت می شی به فاصله ی یه چشم بهم زدن تمام عروسکاتو نقش بر زمین می کنی وقتی هم بهت می گم بذارشون سر جاش گوش میکنی اما هنوز نذاشته سر جاش دوباره بر میداری امروز وقتی شربت ویتامینتو دادم برداشتییو باهاش شروع کردی بازی کردن دیدم داری زیر کمدتو نگاه میکنیو به من یه چیزی میگی ولی من متوجه نشدم وقتی خوابیدی داشتم دنیالش میگشتم همه جارو زیرو رو کردم که یه دفعه یاد اشارت افتادمو دیدم بله شربتت زیر کمده قربونه شیطنتای شیرینت بشم گل نازم . جدیدا وقتی چیزی بخوایو بهت ندم اینجوری اعتراض می کنی اینجادوربینو می خواستی ...
21 مرداد 1392

کلمات جدید گل مامان

عمر مامان تازگیا هر کلمه جدیدی که گفته بشه سعی می کنی تکرار کنی مثل آرا یعنی آراد یا نونا که  می خوای اسم مامانی که دنیاس صدا کنی آخ که قربونه صدای نازت بشم دخمل نازم جدیدا خدا رو شکر خیلی خوب راه میرییو حسابی برای خودت آتیش می سوزونی وقتی هم بهت میگم بیا مامانیو  بغل کن می یایو منو بغل میکنی وای که چقدر هر روز هر لحظه عاشقانه تر دوسسسست دارم نفس مامان   اینم روش جدید سوار شدن روروک وروجکم  از کمک خبری نیست خودت تلاش کن مامانی البته  کوچولوها مواظب باشن     خودمونیم مامانی برای خودت خوب آتیش می سوزونیا  ...
9 مرداد 1392

پارک رفتن دخملی

عروسکم امروز با عمه شما دو تا وروجک و بردیم پارک تا هم ی هوایی بخورید هم یکمی از انرژیتون تخلیه بشه تا ما ی نفس راحتی بکشیم وقتی رفتیم عمه گفت تا تو رو سوار تاب کنم ولی من گفتم که تو میترسی چون سری قبل وقتی سوار شدی زدی زیر گریه ولی از اونجایی که میخواستی مامانی رو ضایع کنی نترسیدی که هیچ کلی هم ذوق زده شده بودی    جوری که وقتی پیادت میکردم کلی پا میزدی تا دوباره سوارت کنم خلاصه که به تو و متین خیلی خوش گذشت .   عاشششقتم  دخمل نازم ...
8 مرداد 1392

حرفهای جدید وشیرین بازیهای جیگرمامان

عزیز دلم چند روز پیش وقتی بهت گفتم بریم حموم فورا بعد از من گفتی حمو الهی قربون دخمل باهوشم بشم وقتی هم گوشی رو بر می داری می گی ادو وای که با این شیرین زبونیات  خیلی خوردنی میشی از ناز کردنات برای بابایی نگو که حسابی دلشو بردی مثلا دیشب خیلی خودتو تحویل گرفته بودیو همش دستو پاو صورتتو میاوردی تا بابایی بوس کنه نا گفته نماند که بابایی هم با عشق فراوون حرفتو گوش میکردو هی بوست می کرد  توهم که ول کن نبودی من که دیدم بابایی خستس گفتم بیا مامانی بوست کنه تو هم حرف گوش کن اومدیو به من گیر دادی قربونه دخترم بشم که آدم از بوس کردنش...
3 مرداد 1392

کولی بازی دخملم

نازنین مامان دیروز جمعه بودو ما طبق معمول خونه ی پدرجون اینا بودیم برای اینکه سرت گرم بشه مامان یه تقویم رومیزی گذاشت جلوت تا باهاش سرگرم بشی تو هم شروع کردی به بازی کردن بعد از چند دقیقه بازی سریع اومدی بغلم شایانو زندایی گفتن که رو نیکا بغض کرده تا نگاهت کردم به پات اشاره کردیو زدی زیر گریه  الهی قربونت برم وقتی پاتو نگاه کردم دیدم داره خون میاد نگو که با کاغذ تقویم پاتو بریده بودی مامانی که دلش غش رفت وقتی دید بعد از اون هر وقت به پات نگاه می کردی کولی بازی در میاوردیو هی گریه می کردی این کولی بازیات تا آخر شب ادامه داشت اومدیم خونه هم اینقدر گریه کردی که مامانی  صداتو شنيدن و او...
31 تير 1392