خرابکاری خطرناک دخملی
عزیز دلم
اول از نخوابیدنات بگم که همین خرابکاریتم از اینجا شروع شد
پنجشنبه که خونه ی مهین مامان اینا بودیم تو دوباره طبق
معمول همیشه شب قصد خوابیدن نداشتی نمیدونم چرا وقتی
میریم اونجا انگار که نه انگار شب شده وباید بخوابی البته
کار تو از شبم میگذرهو به صبح میرسه هر دفعه هم من میگم
دیگه شب اینجا نمیام چون تا صبح واقعا همرو اذیت میکنی
ولی بازم میریم چون همه ازمون در خواست می کننو میگن اشکالی
نداره بچست شب طبق معمول هر راهی رو رفتم اما جواب ندادو
تو چون دوست نداشتی بخوابی شروع کردی
به گریه من برات آب آوردم گفتم شاید تشنته اما بازم فایده ای نداشت
خاله دینا هم چون با ما تو یه اتاق می خوابه تو حسابی اذیتش میکنیو
می گی بغلت کنهو ببرتت بیرون خاله بلند شد تا بره بیرون
تو هم سریع دنبالش رفنتی اما برق لیوان آب
چشمتو گرفتو تا من به خودم بیام لیوان آب
نقش بر زمین شدو شکست بعدش خودت ترسیدیو زدی زیر گریه
تازه ساعت دو نیم شروع کردم به جاروزدن
تا خرابکاری خانومو جمع کنم حالاباز خدارو شکر
شانس آوردیم که تو بالاروی تخت بودی قربونه دختر خرابکارم بشم
که تاصبحم مامانو ده دفعه بیدار کردی عسلم .