اولین سفر عسلی
عسلم پنجشبه برای مراسم چهلم پدر بزرگ بابایی
ساعت صبح زود راه افتادیم تا بریم شمال با اینکه صبح
زود بیدارت کردم چون عشق دد داشتی کلی هم
ذوق کردیو اصلا بد خلقی نکردی ما تو ماشین باباجون بودیم وقتی راه
افتادیم تقرببا نزدیک کرج هوای ماشین گرفتتو یه مقدار بالا آوردی
بعد باباجون ماشینو زدن کنار تا مامان دستشو بشوره کلا منقلب بودیو هر
لحظه منتظر بودیم تا دوباره دسته گل به آب بدی با عمه ساجده اینا
قرار گذاشته بودیم تا صبحانرو تو قزوین بخوریم نزدیک قزوین دوباره
شما بالا آوردی اینباررو روسری مامان جون دوباره ماشین کنارو بنده خدا
مامان جون روسریشونو شستنو مجددا راه افتادیم قزوین به عمه ساجده اینا
ملحق شدیمو یه صبحانه خوشمزه خوردیم تو هم دیگه چیزی برای
بالاآوردن نداشتیو از این بابت خیالمون راحت بود تقریبا نزدیک ظهر رسیدم
اون روز تا بعد از ظهر مشغول مراسم بودیم بعد از تموم شدنش رفتیم
خونه ی عموی باباجون تا شبو اونجا باشیم شبم تصمیم گرفتیم
با جوونا بریم کنار دریا البته دریا خیلی تاریک بودو
چیزی ازش نفهمیدیم ولی به تو خوش گذشت چون تو پارک کنار ساحل
کلی تاب بازی کردی ناگفته نماند که در کنار تو ماهم
کمی تاب بازی کردیم .
شب قصد خوابیدن نداشتیو تازه بازیت گرفته بود منم چون میخواستم
برای دیگران مزاحمت ایجاد نشه تلاش می کردم که زودتر بخوابونمت
خوابیدی اما چه خوابیدنی تا صبح چهار پنج باری بیدار شدی منم
از ترس اینکه کسی بیدار نشه مجبور بودم یا رات ببرم
یا بذارمت روپام بالاخره هر جوری بود خوابیدی
صبحم بعداز خوردن صبحانه راه افتادیم ناهارو تو جنگل
خوردیم دیگه ساعت نهم رسیدیم خونه خدارو شکرم تو راه برگشت خوابیدیو
دیگه برامون دسته گل به آب ندادی ممنون از همکاریت عزیز دلم
امیدوارم همممیشه دلا شادو لبا خندون باشه و هههههیچ خبری
از غم نباشه آمین .
برای دیدن عکسا لطفا به ادامه مطلب برید
یه کم یواشتر آقا صبر کنید ماهم بیایم
هر ماشین سفیدی که میدیدی می گفتی عمه
اینجا پیش فاطمه دختر عمه بابا نشستی
رونیکاو عموامیر
بابایی توومتینو حسابی سر گرم کرده
اینجا چنان از ذوقت تند رفتی که کفش از پات دراومد