غذاخوردن نازنازی مامان
عزیزدلم از غذا خوردنت بگم که واقعا جزو یکی از سخترین
پروژه های دنیاست الان که تقریبا سه ماهو نیم از یک سالگیت
می گذره هنوز میونه ی خوبی با غذا نداریو تو خوردن خیلی مامانو
اذیت می کنی جوری بد غذایی که اصلا باورم نمیشه یه روز بتونی
بشینیو با ما غذا بخوری البته غذاهایی که قبلا میخوردی مثل فرنی
و سوپ میکس شده به زور بهت می دم ولی دیگه زمان خوردن
غذاهای میکس شده برای تو تموم شده و دیگه باید جویدنو یادبگیری
اما اصلا مایل به این کار نیستی چند وقتیه برای اینکه بتونی
میونه ی خوبی با غذا پیدا کنی چند تا دونه برنج برات می ریزم
تو بشقاب تا بخوری اما نمی دونم چرا چند تا دونه ری می کنه
و زیاد میشه چون وقتی میریزیشون اینقدر برنج جمع می کنم
باورم نمیشه واقعا چند تا دونه بوده اول که بشقابو میزارم
جلوت اونوبرمی گردونیو شروع می کنی از تو سفره خوردن
آخرشم اینقدر کثیف کاری می کنی که مامانی ترجیح می ده
جمع کنه الهی که قربونه برنج خوردنه دونه دونت برم
جیگر مامان از دنت بدت نمیادو تقریبا دوست داری البته
همه ی طعماشو نه ولی این خودش غنیمته میوه هارم دستت
میگیری اما از خوردنش خبری نیست فقط چند تا گاز میزنیو
بعدش دیگه خرابکاری به امید روزی که نازگلم
حسابی غذا بخورهتا مامانی حسابی ذوق کنه
عسلم مشغول جاسازی کنترل ولی مکان لو رفت
مشغول صید دونه های برنج
دونه ی برنج در دام رونیکا
اینم در آخر سر نوشت بشقابو قاشق بیچاره